آوردهاند بازرگاني بود با مال و ثروت فراوان. وي فرزنداني داشت كه به خاطر
ثروت پدر به دنبال كار و پيشهاي نرفتند. پدر آنها را نصيحت كرد و گفت:
اين روشي كه شما پيش گرفتهايد نه توان اداره كردن خود را خواهيد داشت نه
ديگري را. وانگهي ثروت من هم به پايان خواهد رسيد. پس هريك به دنبال كاري
برويد، پسران نصيحت پدر را گوش كردند و هركدام به دنبال كاري رفتند. پسر
بزرگتر مانند پدر، شغل تجارت را برگزيد و عازم سفري دور و دراز شد. با او
دو گاو به نامهاي "شتربه" و بندبه" همراه بود. مدتي كه راه رفتند به
باتلاقي رسيدند هريك به طريقي از باتلاق گذشتند، اما شتربه در باتلاق
بماند. او را با زحمت زياد بيرون آوردند. ولي گاو بيچاره ضعيف و بيمار شد و
قادر به حركت نبود، پس از مدتي بازرگان به ناچار شتربه را گذاشت و خود به
راه افتاد. شتربه بعد از چندروزي كه بهتر شد، براي يافتن غذا به دنبال
چراگاهي به راه افتاد تا به علفزاري خوش آب و هوا رسيد كه نعمت فراواني
نيز داشت. چندروزي گذشت و گاو فربه شد و از خوشحالي هرآن فريادي بلند
ميكشيد. در آن نزديكي بيشهاي بود پر از حيوانات وحشي و شيري سلطان آنان
بود. شير كه تا به حال گاوي نديده بود با شنيدن صداي شتربه غمگين شد و
تصور كرد كه صاحب صدا از وي قويتر است. در ميان حيوانات دو شغال با
نامهاي "كليله" و "دمنه" بودند كليله عاقل و قانع بود و دمنه حريص و طماع.
دمنه هنگامي كه وضع را چنين ديد تصميم گرفت تا با تزوير و زبان خوش به شير
نزديك شود و علت اندوه را جويا شود. او دريافت كه صداي گاو شير را ناراحت
كرده است. پس رفت و او را نزد شير آورد. از آن پس ميان شير و گاو دوستي
نزديكي ايجاد و گاو محرم اسرار شير شد. اين مساله باعث حسادت دمنه شد و
تصميم گرفت كه ميان آن دو را برهم زند و به همين دليل دربارۀ هريك به
ديگري دروغ گفت. در نتيجه شير دشمن گاو شد و آن دو با يكديگر جنگيدند تا
گاو به هلاكت رسيد. پس از مرگ گاو شير غمگين شد و به ياد دانش و صميميت
شتربه افتاد. ولي دمنه در اين بين گفت كه سزاي دشمن ملك چيزي جز گور نيست.
پس از مدتي، دروغ دمنه فاش شد و با خواري به انتقام خون گاو كشته شد. اين
داستان برگرفته از كتاب كليله و دمنه است